من پزشکم مثلا تو مثلا بیماری
یا که گرما زده ای یا مثلا تب داری
سرت از سنگ شکسته است، خودم می دانم
فرض کن خورده سرت بر لبه ی دیواری
تن تو کرب و بلا مانده، سرت در شام است
در سفر دیده ای ای سر تو بسی دشواری
بر سر نیزه چه قرآن حزینی خواندی
هیچ پیدا نشود مثل تو دیگر قاری
تو روی نیزه و ما پشت سر تو همگی
کارمان بود چهل روز و چهل شب زاری
عمه با آن که ز چشمان خودش خون می ریخت
سعی می کرد که ما را بدهد دلداری
ساربان بسکه مرا سیلی و شلاق زده
مانده بر روی تن خسته ی من آثاری
طعنه و زخم زبان و زدن سنگ به ما
کار مردم شده بود این عمل تکراری
عمه جان نزد سرت خواند نماز شب خود
تا سحرگاه کشید از غم تو بیداری
مثل پروانه به گرد سر تو می چرخم
مثلا من خط و تو نقطه ی یک پرگاری
من به دنبال تو تا شام دویدم بابا
خوش به حالت که نرفته است به پایت خاری
کف پاهای من از داغی شن ها مجروح
شدم آزرده من از خار و خس بسیاری
همره عمه سوی بزم شرابم بردند
خیزران خورد به دندان و لب و رخساری
سر بابا تو بِبَر دختر خود را با خود
ای سر غرقه به خون گشته، مرا دلداری